وصیتی زیبا از انیشتن
وصیتی زیبا از انیشتن
روزی فرا خواهد رسید که زندگیم به پایان میرسد در چنین روزی
چشم هایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب چهره یک نوزاد و شکوه عشق یک زن ندیده است
قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلبم جز خاطره دردهای پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد
خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنند تا زنده بماند که نوه هایش راببیند
کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه میکند
استخوانهایم، عضلاتم و تک تک سلولهایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید
هر گوشه از مغز مرا بکاوید سلولهایم را اگر لازم شد بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود
آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید تا گلها بشکفند اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید
بگذارید
خطاهایم ، ضعف هایم و تعصباتم نسبت به هم نوعانم دفن شوند..........