آخرین دیدار
آمد به دیدارم ولی همراه اندوه
آمد ولی با دیدگان شسته در اشک
آمد ولی همچون گل پاییز دیده
شادابیش بر باد رفته رنگش پریده
گفتم شگفتا ای دلارام ای پناهم
این سایه غم چیست در موج نگاهت؟
کو آن لبان سرخ و آن لبخند گرمت
این خسته گی از چیست در چشم سیاهت
از گفته منم لحظه ای بر خویش پیچید
همراه آهی....
اشکش چو مروارید روی گونه لغزید
گفت آمدم عشق تو را بدرود گویم
اینک بدان این آخرین دیدار ما بود
زیرا که من در پنجه تقدیر اسیرم
من در حصار سرنوشتم
از رفتن راهی که دارم ناگریزم
آنگاه با چشمی غم آلود
با بازوان مرمرین آغوش بگشود
خود را در آغوش من افکند
لب بر لبم دوخت
دست من و او حلقه شد در گردن هم
اشک منو او در هم آمیخت
هر بوسه اش بر جان من غوغا بر انگیخت
دیدم به چشم خود عروس شادمانی
از پیش ما بگریخت ،بگریخت
کاخ امید را فرو ریخت
با گریه گفتم
ای اخرین دیدار پر رنج
پایندگی کن
تا از نگاهش توشه فردا بگیرم
تا بر شب زلفش زچشم اختر ببارم
تا بوسه شیرین از این لبها بگیرم
تا با لبم با گونه اش بدرود گویم
وز سینه اش عطر گل یاس بگیرم
ای آخرین دیدار پر رنج
پایندگی کن
تا از لبش داروی بیتابی بجویم
تا گیسوانش را بکام دل ببویم
تا از دو چشمش قدرت ماندن بخواهم
تا با نگاهش راز جاویدان بگویم
او رفت و دیدم
دیگر پس از او باغ پر بار محبت
بی بار و برگ است
آن لحظه های پر شکوه آشنایی
در کام مرگ است
او کم کمک از دیده من دور میشد
اما به هر چندین قدم با خنده ای تلخ
میکرد سوی من نگاهی
گاه گاهی
او بود و چشمی خسته در موج سکوتی
من بودم و اشکی نشسته در نگاهی